بسم الله...
میخواهم بگویم همه یِ خوشبختی ام را مدیون تو هستم...
تو صبورانه با من مدارا کردی و بیش از اندازه خوب هستی...
فکر نمیکنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند...
+آخرین باری که اینجا نوشتم هفتمِ آبانِ 97 بود ؛ یعنی حدودِ چهار سالِ پیش...
چقدر دلم برایِ اینجا تنگ شده بود ، برایِ حس و حالِ اون روزا :)
این چهار سال برامون کلی اتفاقاتِ عجیب و غریب با خودش داشت...
یه سری عزیزانمون رو از دست دادیم ، کرونا رو پشتِ سر گذاشتیم ، و بالاخره خونه ی خودمون اومدیم :)
لحظه هاییُ تجربه کردم که با مرگ فرقی نداشت و شاید آرزو میکردم کاش مرده بودم و این روزا رو ندیده بودم ؛ ولی در تمامِ این لحظات که ترسِ از دست دادنت رو داشتم تو تحتِ هر شرایطی کنارم بودی...
+با همه یِ بالا و پایین ها ، وقتی مرور میکنم این چهار سالُ به این نتیجه میرسم در تمامِ این مدت تو همیشه سعی کردی کنارم باشیُ ازم محافظت کنی...
وقتی عمیق میشم به این چند سالی که کنارِ هم هستیم ، حس میکنم یه روزایی قدرت رو ندونستم ، همین لحظه تمامِ این مدت از جلویِ چشمام رد شده ُ و داره بهم یادآوری میکنه که تو ، مردِ من ، چقدر خوبی و واقعا اینُ بدونِ ذره ای اغراق میگم :)
+میخوام اینُ بهت بگم که این روزا قطعا بیشتر از هر زمانِ دیگه ای دوسِت دارم و بیشتر از هر زمانِ دیگه ای قدرِ تک تکِ لحظاتِ کنارت بودنُ میدونم و امیدوارم که تو اینُ با تمامِ وجودت حس کنی :) دوسِت دارم دوردونه یِ قلبم :)
+چهار سالِ پیش نوشتم به امیدِ روزی که بیامُ از خاطراتِ عروسیمون بنویسم ؛ صد افسوس که قسمت نشد بیام و بنویسم و شاید این بخشی از سرنوشتِ ما بود هر چند تلخ و فراموش نشدنی!
ولی به امیدِ روزی که از لحظاتِ مادرانم بنویسم :)
بسم اللّه...
تو را هنوز هم ، مثلِ روشنیِ ماه...
آبیِ آسمان...
سکوتِ شب...
لبخندِ صورتم...
و مرهمِ دردم ، دوست دارم...
+بیشتر از یکسالِ که چیزی اینجا ننوشتم و امروز خیلی ناگهانی دلم هوایِ اینجا رو کرد ، تمامِ خاطراتِ گذشته رو دوباره مرور کردم :) تصمیم گرفتم بعد از یک سال و چندی ، چیزی هر چند کوتاه بنویسم تا بعد ها دوباره بیام اینجا و با لذت اینجا رو بخونم :)
+از آخرین باری که اینجا نوشتم زندگیِ ما دست دستخوشِ تغییرات زیادی شده ، آخرین باری که اینجا نوشتم حسامِ من هنوز سرباز بود ، روز های سربازی واقعا به کندی میگذشت ، هر روز از سربازی به اندازه صد ها سال طول میکشید ، بالاخره بعد از کلی سختی و دوری و تنهایی سربازی هم به پایان رسید ، خوشبختانه خیلی زود حسامِ من تونست دوره ی طرحش رو شروع کنه و مشغول به کار بشه ، شرایطِ کاریش جوری بود که بیش از اندازه تحتِ فشار بود ، بعد از مدتی متوجه شدیم آزمونِ استخدامی ای قراره برگزار بشه ، حسامِ من با تمامِ فشار هایِ کاری ، دغدغه و مشغله هایِ فکری تمامِ تلاشش رو کرد و تونست تویِ آزمون استخدامی قبول بشه ، کار گزینش و مصاحبه و ... ماه ها طول کشید و در نهایت همسرِ من تونست استخدام بشه :) تویِ این مدت پس انداز کردیم ، وام گرفتیم و هوایِ هم رو داشتیم و تونستیم چیزی هر چند ناچیز پس انداز کنیم ، دلمون میخواست ماشین بخریم ، سفرِ هیجان انگیز بریم و کلی کارایِ دیگه اما ما تویِ این مدت از همه ی این ها چشم پوشی کردیم ، همه ی تمرکزمون رو گذاشتیم رویِ خونه دار شدن ، با پولِ ما تقریبا هیچ خونه ای پیدا نمیشد ، اما ما نا امید نشدیم و گشتیم و گشتیم و خدا بهترین چیز رو برایِ ما رقم زد و بهترین شرایط رو پیشِ رویِ ما گذاشت ... الان به جرئت میتونم بگم که قطعا یک معجزه بود ، دیگه درست زمانی که جفتمون امیدمون رو از دست داده بودیم و هر روز قیمت خونه ها بالا و بالاتر میرفت ، و خیلی ها بهمون میگفتن خونه ای که قسمت شما باشه بالاخره پیدا میشه و خیلی ها هم بهمون میگفتن که نباید زندگیُ سخت بگیریم و لازم نیست همون اولِ زندگی صاحب خونه باشیم ، اما من و حسام آرزویِ دیگه ای داشتیم و اگرچه باورش سخت بود اما در کمالِ ناباوری درست زمانی که من و حسام هیچکدوممون دیگه امیدی نداشتیم خونه ی آرزوهامون پیدا شد ، خونه ی آرزو هایِ ما خودشُ تویِ یک صبحِ تابستونی به ما نشون داد و ما جا در جا عاشقش شدیم ، و بالاخره هر چند با کلی قسط و وام صاحب خونه شدیم :)
+همین الان که دارم مینویسم احساساتم جریحه دار شده و اشک تویِ چشمام حلقه زده ، روز هایِ خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم ، شب هایِ زیادی رو با گریه خوابیدیم و شب هایِ زیادی از خوشحالی خوابمون نبرد ، هر بار که انقدر سریع زندگیمون رو مرور میکنم قلبم پر از درد و رنج و پر از شادی و لبخند میشه ، هر قسمت از زندگی ما بهمون درس هایِ مهمی داد و منِ کم سن حالا قطعا خیلی پخته تر از قبل شدم و کلی هم جا دارم تا پخته تر بشم :) من و تو واقعا زندگیمون رو از صفر شروع کردیم و هیچ حمایتی نداشتیم اما حالا با افتخار میگم که ما دو تایی تونستیم کلی از مراحلِ سخت رو پشتِ سر بزاریم ، حتی زمان هایی از هم رنجیدیم اما هرگز همُ تنها نذاشتیم ، ما تونستیم تنهایی زندگیمون رو بسازیم هر چند که من از کودکِ درونم کاسته شد و تو هم کمی از موهات سفید شد :)
+با مرور کردنِ تمامِ خاطراتمون به این نتیجه میرسم که چقدر دوسِت دارم و چقدر بهت افتخار میکنم :) بهت افتخار میکنم که هیچ وقت کم نیوردی و همیشه برایِ من تکیه گاه بودی ، برایِ منی که محتاجِ تکیه کردن بودم ، و باید بگم منُ ببخش به خاطرِ لحظاتی که قدر نشناس بودم ، اینُ بدون که قلبِ من همیشه برایِ تو میتپه و دیووانه وار عاشقتم حتی اگه زبونم هم گاهی از سرِ لجبازی چیزِ دیگه ای بگه :)))))
+و از خوشی هایِ زندگی بویِ به لیمو و گل محمدی ای که فضایِ خونه رو پر کرده و این معنیش اینه که تو داری از سرکار میای :)
+به امیدِ روزی که بیام اینجا و از جشنِ عروسیمون بنویسم :)
بسم اللّه...
چشمانِ تو...
همین نیم جمله کافی است تا تمامِ دنیایِ مرا برهم بریزد و زیر و رو کند...
چشمانِ تو تمامِ قوانین و معادلات دنیا را برایِ من برهم ریخت...
در عمقِ چشمانِ تو حسی عجیب است...
حسی شبیه به خش خشِ برگ هایِ پاییزی...
و چه بد مرا عاشق کرد تصویرِ این خش خشِ برگ هایِ پاییزی در چشمانِ تو...
+حسِ خوبِ دوست داشتنِ تو و دوست داشته شدن از طرفِ تو ، حسِ خوبِ دیدنِ چشمایِ جادوییت هر صبح ، حسِ خوبِ بودنت برایِ همیشه :)
+منِ لجباز رو ببخش اگه گاهی بی دلیل بهونه گیری میکنم ، منُ ببخش که گاهی وقتا از دستِ بعضی از آدمایِ دور و برمون کلافه میشم و تو رو اذیت میکنم...
+دوسِت دارم ، دوسِت دارم ، دوسِت دارم ، تو همدمِ منی ، همراهِ منی ، همرازِ منی ، تو همه ی هستیِ منی :)
+چهارصد و سی و هشت روز به وقتِ سربازیِ همسر جان...
بسم اللّه...
به نامِ خالق و عشق و من و چشم هایِ پر احساسِ تو...
به نامِ روزی که از نورِ خورشید تابیدی و هنوز گرمایِ حضورت مثلِ همان روزِ اول است...
به نامِ خنده هایِ از نهایتِ دل و فردا هایِ فیروزه ای...
به نامِ طلوع ، لبخندِ من و صدایِ ساز...
به نامِ بودنِ صاف و صادقِ کسی که شبیهِ هیچکس نیست...❤
+و اینک وصال❤ :)
+خدایِ مهربونم شکرت :)
+حسامِ عزیزم همسرِ دوست داشتنیِ من ، عاشقتم :)
+ تاریخ : 1395/11/15...
بسم اللّه...
رو به رویِ من فقط تو بوده ای...
از همانِ نگاهِ اولین...
از همان زمان که آفتاب با تو آفتاب شد...
از همان زمان که کوهِ استوار ، آب شد...
از همان زمان که جستجویِ عاشقانه یِ مرا نگاهِ تو جواب شد...
+خدایِ مهربونم ازت ممنونم بابتِ همه چیز :) ممنون که هر روز کلی اتفاقایِ خوب تو زندگیمون میوفته :) ممنون که دوسِمون داری و حواست بهمونِ :) خدا جونم هزار مرتبه شکرت :)
+روز هایِ دانشجوییم به خوبی میگذره ، حالا خیلی عاقل تر شدمُ برایِ آرزوهام با همه ی وجودم تلاش میکنم :)
+حسامِ عزیزم خیلی خیلی خیلی دوست دارم ، نمیدونم با چه زبونی باید ازت تشکر کنم :) ازت ممنونم برایِ همه ی روز هایِ قشنگی که داری برام میسازی :) خیلی خوشحالم که یک ماهِ دیگه من و تو زن و شوهریم :) تو دلم همش قند آب میکنن :)
+و از خوشی هایِ زندگی خریدِ حلقه یِ عروس خانوم :) وای چه قشنگِ عروسِ تو بودن :) چقدر امروز قشنگ بود :)
+عاشقتم مردِ مهربونم :)
+چقدر دلم برایِ اینجا تنگ شده بود!
خداوند چشم هایت را به رنگ تولد ستارگان آفرید...
هر بار که پلک زدی ستاره ای متولد شد...
چشم هایت معنای یک کهکشان شد...
بسم اللّه...
و قسم به صدایِ خش خشِ برگ هایِ پاییزی...
و قسم به گام هایِ استوارت...
و قسم به فاصله ی انگشتانم که فقط اندازه ی انگشتانِ توست...
و قسم به ریتم ضربانِ قلب هایمان...
و قسم به تو...
عشقِ تو ، هرگز تکراری نمیشود...
مانند شورِ آمدنِ مهر...
و زرد شدنِ تک تکِ برگ های پاییزی...
عشقِ تو هر روز از نو درونِ من شعله میکشد...
مانندِ ققنوس میان آتش...
+ دیروز اولین باری بود که برف میبارید و من و تو در کنار هم بودیم :) بعد از کافه رفتن ، رفتیم کبابیُ به قول معروف کباب زدیم به بدن :)
+ عزیز ترینِ من ، من بی نهایت دوسِت دارم :) تو برایِ من همه کسی :)
+ برایِ ما دعا کنید ، دعا کنید که روز هایِ خوبِ کنارِ هم بودنمان برسد :)
+ دویست هجدهمین روز...
بسم اللّه...
آن که مینویسد ، دارد به خودش تجاوز میکند ، آن که از خودش مینویسد ، دارد خودش را به قتل میرساند ، به عمد ، دست میبرد به خودش و تکه ها را بر میدارد ، پرت میکند جایی دورتر...
+حالم خوب نیست...
+دویست و هشتمین روز...
بسم اللّه...
عاشق که باشی...
میتوانی دوبارهُ دوباره بسازی...
درونِ مردی را...
که بار ها ویران شده...
+عاشقتم ، میدونی که؟!...
+بهت گفته بودم با عشقم دردایِ تو رو درمون میکنم؟!...بهم کمک میکنی که کمکت کنم؟!...بهم کمک میکنی که به هم کمک کنیم؟!...
+دویست و ششمین روز...
بسم اللّه...
گفته بودم پایِ دلدادگی ام می ایستم...
از همان ابتدا خواسته بودم این چنین عاشقی را...
گفته بودم آسان نمیخواهم تو را...
میدانم ، میدانم ، میدانم ، اما تو بگو صبر بیش از این جایز است؟!...
حالا دیگر وقتِ رسیدن به آغوشت نیست؟!...
تو که میدانی ، خدا هم میداند ، که من آغوش هیچکس را برای خستگی هایم نخواسته ام...
و حالا خواهانم...
با صدایِ بلند هم میگویم...
خواهانِ تو ، دستانت ، خواهانِ لبانت که نامم را صدا میزند...
و جانم گفتن هایِ پی در پیِ لبانِ من که در تمامِ وجودم انعکاس مییابد...
و من لبریز میشوم از داشتنت...
+حسامِ من؟!...اینُ بدون که من بی نهایت دوسِت دارم...اینُ بدون همه ی این سختی ها یه روزی تموم میشهُ من و تو مالِ هم میشیم :) امروز که مامانت زنگ زد خونمون داشتم بال در میوردم :) ولی خب مخالفت هایِ بابا... :( حسامِ عزیزم ما باید صبور باشیم و من مطمئن هستم خدا هم حواسش بهمون هست :)
+روزایِ خوبی تو راهِ :) کلی عشقُ خوشبختی تو راهِ :)
+برایِ ما دعا کنید ، دعا کنید به هم رسیدنمون هموار تر بشه...
+دویست و چهارمین روز...
بسم اللّه...
حیف است که در این دنیا آدمها از دلشکستگی نمیمیرند...
بسم اللّه...
اگر کسی به اندازه ای که دوستش دارید ، دوستتان ندارد ؛ رابطهِ تان را تا به نا کجا ادامه ندهید...
به خودتان امید ندهید که بالاخره روزی دوستم خواهد داشت...
این که گاهی از طرفِ او پذیرفته میشوید و گاهی نمیشوید کلافهِ تان خواهد کرد و این درجا زدن خسته و خشمگین و افسردهِ تان میکند...
خودتان را قانع نکنید که اگر دوستم نداشت ، این همه مدت نمیماند ، او به خاطرِ خودش با شما مانده...
شما با توجه و محبتی که به او میکنید ، احساسِ دوست داشتنی بودن به او میدهید ، غرورش را ارضا میکنید ، باعثِ رشدِ عزتِ نفسش میشوید ، پس چرا با شما ادامه ندهد؟!...
وقتی به کسی که دوستتان ندارد نزدیک میشوید ، گویی به کاکتوس نزدیک میشوید...
هر چه بیشتر نزدیک میشوید ، بیشتر زخمی میشوید...
کاکتوس هایتان را رها کنید...
+هفته ی پیش همین روز بود که حالِمان بد بود!
بسم اللّه...
امشب شبِ خوبی بود...
امشب از آن شب هایی بود که فهمیدم کجایِ زندگی ام ایستاده ام...
امشب از آن شب هایی بود که خیلی شکستم اما فهمیدم تصورِ دیگران از من چی بوده و هست...
بسم اللّه...
برایِ این که خوشحال باشم و بلند بلند بخندم ، جوری بخندم که چشم هایم هم قهقه بزنند ، لازم نیست تویِ بهترین نقطه ی جهان خانه داشته باشم یا اینکه بهترین ماشین زیر پایم باشد یا برایِ تعطیلات مسافرت هایِ آن چنانی بروم ، لازم نیست مو هایم بلند و صاف باشد ، لازم نیست پوستم سفید یا سبزه باشد ، لازم نیست چشم هایم کشیده و درشت باشد ، لازم نیست ناخن هایم خوش فرم باشد ، بینی ام سر بالایی و نازک باشد و لب هایم قلوه ای باشد ، لازم نیست تو زیادی خوشگل باشی و لازم نیست زیادی خوشگل باشم...
تنها چیزی که لازم است حسِ امینیت و بودنِ توست و محبتی که میدانم هر چه میگذرد محکم تر و بیشتر و واقعی تر میشود ، این باعث میشود من حتی بدونِ هیچ قهقه زدنی با تمامِ وجود و سلول هایم بلند بلند بخندم و لحظه ای لبخندم محو نشود...
+داشتنِ تو بهترین و قشنگ ترین حسِ دنیاست...
+عاشقتم بهترینم :)
بسم اللّه...
بعضی شب ها...
انگار یکی گلوتُ گرفته...
داره فشار میده...
یکیم با یه چاقو داره میزنه تو قلبت...
زجر میکشی با این حالت ها ، ولی کاری ازت برنمیاد...
+حالم خوب نیست اصلا...
+باید سعی کنم خلاء هایِ روحیم رو بر طرف کنم...
+نهمین ماهگردمون مبارک...
بسم اللّه...
خوابم نمیگیرد امشب...
اما دلم گرفته...
سرم ، درد گرفته...
بغض گلویم را گرفته...
برایِ تو دوباره گریه ام گرفته...!
آه...
چقدر امشب گرفته ام...
میبینی؟!...
+دلم برات تنگ شده :(
+صد و هفتادمین روز...
بسم اللّه...
چند دقیقه ای میشد که اذان تموم شده بود...کمی جلوتر از من جا نمازش پهن شد...
آستیناش رو پایین آورد...پاچه هایِ شلوارش رو مرتب کرد و دستی به سر و صورتش کشید...منم چادر به سر ، پشتش وایسادم و نگاهش میکنم...در حالِ اقامه گفتن بود...از پشت بغلش میکنم...دستام رو میگیره و به اقامه گفتنش ادامه میده...میرم جلوش وایمیستم...آروم میخنده...زل میزنم به چشماش و هیچی نمیگم...
سعی میکنه اخم کنه اما همچنان میخنده...بهم میگه چی میخوای؟!...
من با لحنِ مظلومانه میگم ماچ میخوام...
صورتش رو میاره جلو و میبوستم...رویِ نوکِ انگشتام وایمیسم و میبوسمش و با ناز و کرشمه از جلوش رد میشم...نگاهش حرکاتِ بدنم رو دنبال میکنه و سرش میچرخه سمتم...
من با حالتِ مرموزانه ای میگم هووم چی میخوای؟!...
خیلی غلیظ میگه استغفراللّه...
دوباره واسش ادا و اطوار درمیارم...
دستاش رو به حالتِ دعا میاره بالا و میخنده...با دستاش من رو نشون میده و میگه اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم...
با اخم نگاش میکنم و رومُ اونور میکنم...
با لبخند میگه شوخی کردم زهرایِ من...
با خنده میپرم تویِ بغلش و محکم میبوسمش...از تهِ دل میبوسمش...
یهو یادِ نماز و خدایی میوفتم که از اون بالا داره نگاهمون میکنه و به دیوونه بازی هامون میخنده ، ازش جدا میشم و پشتش وایمیستم...
حسام میگه اللّه اکبر...
قبلِ اقتدا کردن ، بازوش رو میبوسم و میگم دو رکعت نمازِ صبح میخوانم اقتدا به پیش نمازِ حاضر ، قربه الی اللّه...
+این قشنگ ترین خوابی بود که تویِ این چند وقتِ اخیر دیدم :)
+حسامِ من؟!...عاشقتم عزیزِ دلم :)
+صد و شصت و چهارمین روز...
بسم اللّه...
چند سال بعد ، خیلی بعد...همه ی درگیری ها و مشغله هایِ به هم رسیدنمان تمام شده...همه ی این سختی ها و بالا و پایین شدن هایِ این مسیرِ ناهموار...
آسان نیست به هم رسیدنِ دو عاشق...قرار هم نبوده آسان باشد ، مگر نه؟!...
از همان روزِ اول که قول دادیم تا ابد بمانیم ، فکرِ اینجایش را هم کرده بودیم...
فکرِ خسته شدن ها اما کم نیاوردن ها...
فکرِ گریه ها و بغض ها اما نبریدن ها...
فکرِ افتادن و بلند شدن ها و ادامه دادن ها...
چند سال بعد ، خیلی بعد... وسطِ خندیدن هایمان به یک فیلمِ کمدی ، وسطِ خرد کردن گوجه برای سالاد در حالی که به آن ناخنک میزنی ، وسطِ انتخابِ رنگِ کاموایِ شالگردنی که قرار است برایت ببافم ، وسطِ اتو کردن پیراهنِ مردانه ات یا شنیدنِ صدایِ دلنشینت که زده ای زیرِ آواز ، نمیدانم چه وقت و کجا ولی مطمئنم یکی از همان لحظه ها که مشغول زندگیِ روزمره یِ دونفره یِ هیجان انگیزمان هستیم و همه ی روزهایِ سخت را پشت سر گذاشته ایم ، ناگهان ساکت میشویم و هر دویِ مان به یک چیز فکر میکنیم...
پایِ دل گر در میان باشد...
+بهترینِ من؟!...من عاشقانه دوست دارم :)
+دلم میخواد خیالت راحت باشه...من هیچوقتِ هیچوقت در برابرِ سختی ها کم نمیارم :) رسیدنِ دو تا عاشقِ واقعی سختِ اما خیلی خیلی شیرینِ :)
+دوست دارم :) دوست دارم :) دوست دارم :)
بسم اللّه...
مردِ من از آن دسته مرد هاییست که آرزویِ هر زنیست...
این را از شوق و ذوقِ کودکانه اش هنگام خوشحالیم ، فهمیدم...
از آشفتگی هایش هنگام ناراحتیم...
از شب بیداری هایش هنگام بیماریم...
از احوال پرسی هایِ دقیقه ای اش هنگام بی خبری...
از دلتنگی هایِ آشکارش هنگام دوری...
از بی حوصلگی هایش هنگام بی حوصلگیم...
از خستگی هایش هنگام خستگیم...
از قدرتِ تحملِ بی حد و حصرش...
از صبرِ بی اندازه اش...
از وسعتِ قلبِ بی انتهایش...
از تلاشِ بی وقفه اش...
فهمیدم...
مردِ من از آن دسته مرد هاییست که آرزویِ هر زنیست...
بزرگ ترین آرزویِ هر زن...
محال ترین آرزویِ هر زن...
با ارزش ترین آرزویِ هر زن...
و من به آرزوم رسیدم...
تولدت مبارک مردِ من :)
+مردِ من ، من عاشقتم :) بی نهایت عاشقتم :)
+بهترینِ من؟!...تولدت مبارک :) امیدوارم سالیانِ سال ، سالم و سرِ حال باشی و در کنارِ هم جشن بگیریم :) از خدا میخوام که به همه ی آرزو هات برسی...
+خدایِ مهربونم ازت ممنونم که بهترین و مهربون ترین و صبور ترین فرشته ی خودت رو به من بخشیدی :)
+صد و شصت و سومین روز...
بسم اللّه...
امشب...
غمگینانه ترین سطر ها را مینویسم...
دوستش داشتم و او نیز گاهی دوستم میداشت...
دوستش میدارم و او نیز گاهی...
بسم اللّه...
برای هر کس غم انگیز ترین تصویر ، تصویرِ زوالِ عزیزانِ...مادر بزرگ دیگر نمی تواند حرف بزند ، نفس بکشد و... من زوالِ کسی که دستانش بویِ کودکی هایِ من و مادرم را می دهد ، هر چه قدر هم که پیر باشد ، دوست ندارم...من زوالِ هیچ کس را دوست ندارم...هر چند که زوال حق است ولی من این حق را نمی خواهم...
+مامان بهانه ی تو را دارد...
+پرم از بغض و اشک...باید بروم...باید بروم کمی اشک بریزم...
بسم اللّه...
شادی یعنی آرزوهایم...
ساختنِ همان دنیایی که با تو میخواهم...
شادی یعنی لحظه هایِ کوچکی که لبخندت به وسعتِ آسمان میشود...
شادی یعنی تو...
وقتی به من خیره میشوی و لبخندِ شیرینی گوشه ی لبانت مینشیند...
تو فقط با لبخندت مرا خوشبخت ترین میکنی...
من شادترینم به لبخند هایِ تو...
در کوتاه ترین لحظه ها...
+امروز بعد از مدت ها من و مردِ زندگیم دو تایی با هم رفتیم همون کافه ی همیشگی...خداروشکر میکنم که بعد از این همه مدت دست هایِ یه فرشته ی زمینی رو لمس کردم :)
+بهترینِ من؟!...من با تو شاد ترین و خوشبخت ترین زنِ دنیام...
+من بی نهایت دوست دارم...عاشقتم تمامِ امید و آرزو هام :)
+صد و پنجاه و نهمین روز...
بسم اللّه...
بیا دست به قتلِ مشترکی بزنیم...
مرا در آغوش بگیر...
محکمِ ، محکمِ ، محکم...
صدایش نباید در بیاید...
فاصله را باید کشت...
+امروز اولین روزِ دانشگاهم بود :) کلی خوشحالم که این رشته رو انتخاب کردم :) من میخوام موفق بشم ، من باید موفق بشم :)
+مادرجون حالش بد شده و این باعث شده شوق و ذوقِ امروز به کل فراموش بشه...دعا کنید برایِ حالش...
+یه نذری کردم...خدایا تهِ دلِ مردِ من رو هیچوقت خالی نکن...الهی آمین...
+صد و پنجاه و هشتمین روز...
بسم اللّه...
به گمانم خودِ خدا هم فکرش را نمیکرد که روزی ، تمامِ جهانی که خلق کرد...
تمامِ زیبایی هایش...
آدم و حوا هایش...
همه با هم در مقابلِ تو کم بیاورند...
که یک آدم از میانِ تمامِ آدم هایش ، بشود تمامِ دنیایِ یک حوا از حوا هایش...
که تو بشوی تمامِ دنیایِ من...
+عزیز ترینِ من ، من بی نهایت دوست دارم :)
+دلم برات خیلی خیلی خیلی تنگ شده ولی امروز فهمیدم که تو فردا میای :) درسته که یک روزه قراره بیای ولی همین که میای خودش کلیِ...دوست دارم :)
+صد و پنجاه و سومین روز...
بسم اللّه...
هوایِ خواب ندارد ، دلی که کرده هوایت :(
+دلم تنگ شده برات آرومِ جونم...
بسم اللّه...
اینطور که تو در من جا گرفته ای...
شک میکنم خدا دقیقا منظورش تو بودی یا خودش؟!...
از رگِ گردن به من نزدیک تر بودنش را میگویم...
+عاشقتم آرامشِ وجودم...دلم برات تنگ شده :(
+صد و پنجاه و یکمین روز...
بسم اللّه...
آخرین جمعه ی شهریور و ای کاش از مهر...
تو به فریادِ منِ عاشقِ دیوانه رسی...
+آخرین جمعه ی شهریور ماه هم رسید...کلی آرزو هایِ قشنگ واسه همتون دارم...الهی حالِ دلتون خوش باشه همیشه...الهی که به هرچیزی که تو زندگیتون میخواین برسید...الهی همون جایی باشین که دلتون میخواد...الهی همیشه خدا باهاتون باشه...الهی که همیشه لبتون خندون و دلتون شاد و تنتون سالم باشه...الهی خدا یه عشق پاک بهتون بده...الهی روزگارتون قشنگ باشه...الهی آمین...
+عزیزِ دلِ من ، من خیلی خیلی خیلی دوست دارم...
+آخرین جمعه ی تابستونِ امسال هم رسید...خدا رو شکر میکنم که تو کنارمی...دوست دارم...فراتر از تصور دوست دارم...
بسم اللّه...
دستم را بگیری و زیرِ گوشم زمزمه کنی...
پشتِ خواب های نا آرامِ تو چیزی بیش از نگرانی هایِ زنانه نیست...
دستت را بگیرم و زیرِ گوشت زمزمه کنم...
پشتِ نگرانی هایِ زنانه یِ من ، مردی ایستاده که دیوانه وار دوستش دارم...
+عاشقتم مردِ من...
+صد و پنجاهمین روز...
بسم اللّه...
کوک میزنم لب هایم را...
چشم هایم میخندد...
دنیا را نگه میدارم...
سرنوشتم در جلویِ چشمانم رژه میرود...
داد میزنند...
گوش هایم را میگیرم...
چشم هایم را باز میکنم...
دردهایم را میبینم...
+صد و چهل و نهمین روز...
بسم اللّه...
دوست دارم سر بگذارم رویِ پاهایت و آرام تماشایت کنم...
از عشق بگویی برایم...
کم کم خوابم بگیرد از لالاییِ صدایت...
انگشتانت موهایم را نوازش کنند...
چشمانت ، آخرین تصویرِ چشمانم باشند...
خوابم ببرد و خوابت را ببینم...
خوابت را...
بیدار شوم و چشمانت را ببینم...
چشمانت را...
+حسِ من به تو چیزی فراتر از عشقِ...فراتر از عشق...
+چیزی کم از بهشت ندارد ، زندگی با تو...