♥ 129 ♥

بسم اللّه...


تو را هنوز هم ، مثلِ روشنیِ ماه...

آبیِ آسمان...

سکوتِ شب...

لبخندِ صورتم...

و مرهمِ دردم ، دوست دارم...


+بیشتر از یکسالِ که چیزی اینجا ننوشتم و امروز خیلی ناگهانی دلم هوایِ اینجا رو کرد ، تمامِ خاطراتِ گذشته رو دوباره مرور کردم :) تصمیم گرفتم بعد از یک سال و چندی ، چیزی هر چند کوتاه بنویسم تا بعد ها دوباره بیام اینجا و با لذت اینجا رو بخونم :)


+از آخرین باری که اینجا نوشتم زندگیِ ما دست دستخوشِ تغییرات زیادی شده ، آخرین باری که اینجا نوشتم حسامِ من هنوز سرباز بود ، روز های سربازی واقعا به کندی میگذشت ، هر روز از سربازی به اندازه صد ها سال طول میکشید ، بالاخره بعد از کلی سختی و دوری و تنهایی سربازی هم به پایان رسید ، خوشبختانه خیلی زود حسامِ من تونست دوره ی طرحش رو شروع کنه و مشغول به کار بشه ، شرایطِ کاریش جوری بود که بیش از اندازه تحتِ فشار بود ، بعد از مدتی متوجه شدیم آزمونِ استخدامی ای قراره برگزار بشه ، حسامِ من با تمامِ فشار هایِ کاری ، دغدغه و مشغله هایِ فکری تمامِ تلاشش رو کرد و تونست تویِ آزمون استخدامی قبول بشه ، کار گزینش و مصاحبه و ... ماه ها طول کشید و در نهایت همسرِ من تونست استخدام بشه :) تویِ این مدت پس انداز کردیم ، وام گرفتیم و هوایِ هم رو داشتیم و تونستیم چیزی هر چند ناچیز پس انداز کنیم ، دلمون میخواست ماشین بخریم ، سفرِ هیجان انگیز بریم و کلی کارایِ دیگه اما ما تویِ این مدت از همه ی این ها چشم پوشی کردیم ، همه ی تمرکزمون رو گذاشتیم رویِ خونه دار شدن ، با پولِ ما تقریبا هیچ خونه ای پیدا نمیشد ، اما ما نا امید نشدیم و گشتیم و گشتیم و خدا بهترین چیز رو برایِ ما رقم زد و بهترین شرایط رو پیشِ رویِ ما گذاشت ... الان به جرئت میتونم بگم که قطعا یک معجزه بود ، دیگه درست زمانی که جفتمون امیدمون رو از دست داده بودیم و هر روز قیمت خونه ها بالا و بالاتر میرفت ، و خیلی ها بهمون میگفتن خونه ای که قسمت شما باشه بالاخره پیدا میشه و خیلی ها هم بهمون میگفتن که نباید زندگیُ سخت بگیریم و لازم نیست همون اولِ زندگی صاحب خونه باشیم ، اما من و حسام آرزویِ دیگه ای داشتیم و اگرچه باورش سخت بود اما در کمالِ ناباوری درست زمانی که من و حسام هیچکدوممون دیگه امیدی نداشتیم خونه ی آرزوهامون پیدا شد ، خونه ی آرزو هایِ ما خودشُ تویِ یک صبحِ تابستونی به ما نشون داد و ما جا در جا عاشقش شدیم ، و بالاخره هر چند با کلی قسط و وام صاحب خونه شدیم :)


+همین الان که دارم مینویسم احساساتم جریحه دار شده و اشک تویِ چشمام حلقه زده ، روز هایِ خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم ، شب هایِ زیادی رو با گریه خوابیدیم و شب هایِ زیادی از خوشحالی خوابمون نبرد ، هر بار که انقدر سریع زندگیمون رو مرور میکنم قلبم پر از درد و رنج و پر از شادی و لبخند میشه ، هر قسمت از زندگی ما بهمون درس هایِ مهمی داد و منِ کم سن حالا قطعا خیلی پخته تر از قبل شدم و کلی هم جا دارم تا پخته تر بشم :) من و تو واقعا زندگیمون رو از صفر شروع کردیم و هیچ حمایتی نداشتیم اما حالا با افتخار میگم که ما دو تایی تونستیم کلی از مراحلِ سخت رو پشتِ سر بزاریم ، حتی زمان هایی از هم رنجیدیم اما هرگز همُ تنها نذاشتیم ، ما تونستیم تنهایی زندگیمون رو بسازیم هر چند که من از کودکِ درونم کاسته شد و تو هم کمی از موهات سفید شد :)


+با مرور کردنِ تمامِ خاطراتمون به این نتیجه میرسم که چقدر دوسِت دارم و چقدر بهت افتخار میکنم :) بهت افتخار میکنم که هیچ وقت کم نیوردی و همیشه برایِ من تکیه گاه بودی ، برایِ منی که محتاجِ تکیه کردن بودم ، و باید بگم منُ ببخش به خاطرِ لحظاتی که قدر نشناس بودم ، اینُ بدون که قلبِ من همیشه برایِ تو میتپه و دیووانه وار عاشقتم حتی اگه زبونم هم گاهی از سرِ لجبازی چیزِ دیگه ای بگه :)))))


+و از خوشی هایِ زندگی بویِ به لیمو و گل محمدی ای که فضایِ خونه رو پر کرده و این معنیش اینه که تو داری از سرکار میای :)


+به امیدِ روزی که بیام اینجا و از جشنِ عروسیمون بنویسم :)



  • ❤ shiny ❤
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan