بسم اللّه...
چند دقیقه ای میشد که اذان تموم شده بود...کمی جلوتر از من جا نمازش پهن شد...
آستیناش رو پایین آورد...پاچه هایِ شلوارش رو مرتب کرد و دستی به سر و صورتش کشید...منم چادر به سر ، پشتش وایسادم و نگاهش میکنم...در حالِ اقامه گفتن بود...از پشت بغلش میکنم...دستام رو میگیره و به اقامه گفتنش ادامه میده...میرم جلوش وایمیستم...آروم میخنده...زل میزنم به چشماش و هیچی نمیگم...
سعی میکنه اخم کنه اما همچنان میخنده...بهم میگه چی میخوای؟!...
من با لحنِ مظلومانه میگم ماچ میخوام...
صورتش رو میاره جلو و میبوستم...رویِ نوکِ انگشتام وایمیسم و میبوسمش و با ناز و کرشمه از جلوش رد میشم...نگاهش حرکاتِ بدنم رو دنبال میکنه و سرش میچرخه سمتم...
من با حالتِ مرموزانه ای میگم هووم چی میخوای؟!...
خیلی غلیظ میگه استغفراللّه...
دوباره واسش ادا و اطوار درمیارم...
دستاش رو به حالتِ دعا میاره بالا و میخنده...با دستاش من رو نشون میده و میگه اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم...
با اخم نگاش میکنم و رومُ اونور میکنم...
با لبخند میگه شوخی کردم زهرایِ من...
با خنده میپرم تویِ بغلش و محکم میبوسمش...از تهِ دل میبوسمش...
یهو یادِ نماز و خدایی میوفتم که از اون بالا داره نگاهمون میکنه و به دیوونه بازی هامون میخنده ، ازش جدا میشم و پشتش وایمیستم...
حسام میگه اللّه اکبر...
قبلِ اقتدا کردن ، بازوش رو میبوسم و میگم دو رکعت نمازِ صبح میخوانم اقتدا به پیش نمازِ حاضر ، قربه الی اللّه...
+این قشنگ ترین خوابی بود که تویِ این چند وقتِ اخیر دیدم :)
+حسامِ من؟!...عاشقتم عزیزِ دلم :)
+صد و شصت و چهارمین روز...