بسم اللّه...
مثلا بگویی بمان با من...
و من از جانم بگویم برایت که تا آخرش هستم...
میدانی که میمانم...
اگر بمانی و بمانم ، هر شب برایت حرف هایِ دلبرانه میزنم...
هر شب هر شب دلم برایت غنج میرود...
چای مینوشیم و مست میشویم...
مستِ همان چشم هایی که نمیشود چشم ازشان برداشت...
خسته که باشی ، آنقدر رویِ مو هایِ کوتاهِ مردانه ات بوسه میزنم تا خستگی ات پر بکشد...
برایِ ماندن ، یک سینه ی پهن میانِ دو بازویِ امن لازم است...
تا لوس شوم و سرم را فرو کنم در سینه ات...
قایم شوم و دست کسی به من نرسد...
و لبخند رویِ لبت بنشیند...
همین برایِ من بس است که مو هایم را به بازی بگیری...
برایم حرف بزنی و من گوش نکنم ، من بی گناهم که صدایت جذاب تر از کلمات اند برایم...
شب هایی که خوابم برد ، به خوابم بیا...
میدانی؟!...
بی نهایت دوستت دارم عشقِ بی همتایِ من...
+صد و سی و دومین روز...