بسم اللّه...
برایِ تو ، گفتنِ دوستت دارم کم است...
تو را باید در آغوش گرفت و آنقدر بوسید که دوستت دارم به خوردِ لب ها و گونه ها و دست هایت برود...
+دیشب شبی بود که همه ی لبخند هام از تهِ تهِ دلم بود...دیشب شبِ فوق العاده ای بود و من هنوز در کمالِ ناباوری به سر میبرم...به نظرم بهترین اتفاقی بود که تو این مدتِ اخیر افتاد...بعد از این همه دوری و ندیدنِ هم ، تنها چیزی که میتونست کلافگی هایِ این چند وقت رو از بین ببره همین دیدنِ هم بود...وقتی که من و تو با هم برنامه بچینیم که من بیام بازار و از دور هم که شده فقط برایِ چند دقیقه هم رو ببینیم...وقتی دارم بهت پیام میدم که تو ماشینم و فلان جا هستم ، صدایِ مامان من رو به خودم میاره که حسام اینجاست :) وقتی ذوق میکنم و مامان برات بوق میزنه و میگه بهش بگو سوارِ ماشین بشه...وقتی بعد از این همه ندیدنِ هم ، تویِ ماشین ما و در کنارمی :) وقتی با دیدنِ تو همه یِ دغدغه هایِ این مدت رو فراموش میکنم و انقدر آروم میشم که انگار زمان و مکان معنایی نداره ، وقتی به مقصد میرسیم و در حالی که مامان میخواد ماشین رو پارک کنه ازت میخواد تا وسایلش رو بگیری ، وقتی منتظر میمونیم تا مامان بیاد ، وقتی تو قدم به قدم کنارِ من و مامان هستی ، وقتی با هم میریم بازار و خرید ، وقتی لبخند از رویِ لب هامون نمیره ، وقتی میریم و با هم پارچه میخریم ، وقتی مامان برایِ خریدِ اون نوار ها با وسواسِ خاصی ازت میپرسه آقا حسام به نظرِ شما کدوم بهتره ، وقتی من با دیدنِ تو لحظه به لحظه عاشق تر میشم ، وقتی با هم میریم برایِ مانتوم دکمه بخریم ، وقتی همه ی حواسم به توِ ، وقتی برامون شربت میخری ، وقتی دستایِ اون بچه رو میگیرم و ازم میپرسی بچه دوست داری و برمیگردم و بهت نگاه میکنم و میگم آره و وقتی همون لحظه برقِ چشمات منُ جادو میکنه ، وقتی به سمتِ ماشین میریم و تا مامان بره ماشین رو بیاره تویِ اون کوچه دستات رو درست بعد از 70 روز لمس میکنم ، وقتی خستگیِ همه ی این مدت رو با لمسِ دستایِ گرم و پر از عشقِ تو فراموش میکنم ، وقتی سوارِ ماشین میشیم و دوباره راهیِ مسیرِ گوشی فروشی میشیم ، وقتی مامان میگه اگه قطعه رو نیاورده بود برگرد که تا یه جایی برسونمت ، وقتی برمیگردی و با هم راهی میشیم ، وقتی دستم پشتِ صندلیِ راننده بود و دستات رو آروم و بدونِ این که مامان بفهمه رو دستم گذاشتی ، وقتی دستات رو نوازش میکردم هر چند آروم ، وقتی آروم سرت رو آوردی پایینُ دستام رو بوسیدی ، وقتی اون لحظه از شادی چشمام برق میزد ، وقتی دیشب این همه خوشبخت بودم کنارِ تو ، وقتی از این که انتخابِ من تویی به خودم افتخار میکردم ، وقتی بعد از 70 روز به آرامش رسیدم ، به من حق میدی که از تهِ دل ترین لبخند هایِ دنیا رو بزنم؟!... :)
+دوسِت دارم :) این دوست داشتن با همه ی دوست داشتن هایِ دنیا فرق داره :)
+خداروشکر میکنم که عشقِ ما رو همه ی دنیا باور دارن :) کیف میکنم وقتی میبینم مادرم هم به این باور رسیده که ما عاشقِ همیم و بعد از پیاده شدنِ تو بهم میگه چقدر ذوق داشتین ، هر بار که نگاهتون کردم یه لبخندِ پر از ذوق رو لباتون بود :) خداروشکر :)