بسم اللّه...
چه میشود مثلا وقتی چشمانم را باز کردم تو کنارِ من باشی؟!...
چه میشود برویم سینما و من فیلم را ببینمُ تو مرا؟!...
چه میشود مثلا زیرِ همه ی این باران هایی که بارید یک بار من با تو قدم بزنم؟!...
چه میشود مثلا در یک شهرِ شلوغ ، کافه ای دنج پیدا کنی و من بیایم تو را ببینم که سرت در شعر هایِ فروغ گم شده؟!...
چه میشود مثلا من داستان هایم را برایت بخوانم و تو با همان لبخند نگاه کنی به لب هایم؟!...
چه میشود تو باشی پیشِ من و مو هایم را ببافی؟!...
چه میشود عکس هایمان را چاپ کنی و من گوشهِ گوشه ی اتاقم قابشان کنم؟!...
چه میشود این بعید ها تمام شود؟!...
+کاش میشد همین الان تو کنارِ من بودی و من تمامِ این دغدغه ها و ترس ها رو فراموش میکردم...
+بهترینِ من؟!...دلم برات تنگ شده و این دلتنگی منُ کلافه کرده...دلم میخواست کنارم بودی و تو چشمات زل میزدم و دلم قرص میشد به بودنت...
+فرشته ی آسمونیِ من؟!...من عاشقتم :)
+صد و نوزدهمین روز...