بسم اللّه...
بیا بریم سفر...مثلا یه جزیره ی دور!
یه چمدون تو بیار...یه چمدونم من!
یه دوربینِ عکاسی...دم نوشایِ بابونه و بهار نارنج با چوب هایِ دارچین...کتابایی که قرار شد دو تایی بخونیم...
و دو تا پتو ، یا اصلا چه کاریِ پتو بیاریم!من که قرارِ تو بغل تو گرم بشم ، مگه نه؟!
شبا بشینیم کنارِ ساحل ، یه آتیش و چند تا سیب زمینی ، با دو تا لیوان چایِ گیاهی ، با یه دنیا سادگی قاطیش!
من برات یه عالمه نامه ی یواشکی میخونم و تو هم یه عالمه آرامش و امنیت به من میدی...
تا پیدا شدن و خودنماییِ خورشید بیدار میمونیم!
یه قرار هم همونجا میذاریم اونم اینکه یه روزی من و تو و دخترمون ، با هم دیگه بیایم اینجا :)
من براش از اولین باری بگم که اومدیم اینجا...
تو براش از قصه ی بودنت...
+مهربون ترینِ من؟!...عزیز ترینِ من؟!...میدونی روزی چند مرتبه خداروشکر میکنم از این که بهترینِ خودش رو به من هدیه داده؟! :)
+عاشقتم...عاشقِ خنده هات...عاشقِ برقِ چشمات...عاشقِ تُنِ صدات...عاشقِ لحنِ حرفات...عاشقِ وقتیم که میگی عاشقمی...من عاشقتم :)
+هفت ماه شده که من و تو کنارِ همیم :) چرا حس میکنم سال هاست کنارتم؟!...باورت میشه؟!...تو از همه به من نزدیک تری :)
+صد و نهمین روز...