بسم اللّه...
چشمانم را میبندم...چقدر دلم میخواست خودی بودم که در تصوراتم می پرستیدمش!
آنقدر خوب که شاید همه دلشان میخواست من باشند و خویش نباشند...
ولی پردهِ چشم را کنار میزنمُ به اطرافی مینگرم که اکنونش همچنان دست و پا میزند برایِ تصوراتِ پشت پرده اش!
اکنونی که با دلم فاصله ها دارد و هر چه تلاش میکنم به این خود ، نمیرسم که نمیرسم!
بلکه دورترُ دورترُ دورتر میشوم...
در واقع ؛ از آن خودِ موردِ نظر ، جز حسرتش ، هیچ چیزش برایم نمانده...
راکد مانده ام ، در واقع ترش از حرکت ترسیده ام!
ترسیده ام از این که دیر شده و من هیچ وقت به آنچه میخواهم ، نخواهم رسید و در بین همه آرزوهایم ، خودم ، دست نیافتنی ترین آرزویم شدم...
+و در عذابم از اینی که هستمُ آنی نشدم که باید میشدم! و خواهانِ تغییرم ولی میترسم ، میترسم که همه چیز را با هم به باد دهم...حتی منِ این روزهایم را ، که برایم از برج زهرمار هم ، زهرمارتر است...
+تمامِ امیدم در تو خلاصه میشود...خلاصه ای بس طویل و بی انتها...نابودش نکن!
+بهترینِ من؟!...ممنونم که صبوری میکنی تمامِ تلخی هایِ منُ :) من عاشقتم...تو امیدِ این روز هایِ منی...عشقِ تو منُ زنده نگه میداره...معجزه ی من؟!...عاشقتم...
+تمامِ اتاق بویِ دسته گلیُ میده که دیروز برام خریدی :) دسته گلی که بویِ عشق میده :)
+صد و هشتمین روز...