بسم اللّه...
دلم برایِ تو عزیز ترینم تنگ شده...از این وعده ها و دلخوشی هایی که بهمون میدن و بعد هم هیچکدوم از اون ها عملی نمیشن خسته و کلافه شدم...از این که هر روز دلمون به اومدنت گرم میشه و بعد میبینیم خیالی بیش نیست...از این که امید تویِ دلمون جوونه میزنه و بعد ریشه کن میشه...دلم به طرزِ عجیبی گرفته و به طرزِ عجیب تری دلتنگم...دلم گرفته از تمامِ پیگیری هایی که بی جواب مونده...نگرانِ تو هستم جآنآ...نگرانِ این که مبادا دلتنگیِ زیاد اذیتت کنه و احساسِ غربت بهت دست بده...درسته که من و تو از هم دوریم اما در عینِ حال هیچکس به اندازه ی تو به من نزدیک نیست...امشب داشتم با دختر عمه جان صحبت میکردم...جالب اینجاست که عروس خانوم هیچ حسی نسبت به عروسیِ خودش نداره و حتی همین امشب بار ها و بار ها گفته که دلش میخواد بزنه زیرِ همه چیز و خلاص!...توی دلم هی به خودم میگفتم میبینی زهرا ، هر کسی قدرِ اون چیز هایی رو که داره نمیدونه...و جالب تر هم این بود که عروس خانومِ ما که برام مثلِ خواهرم عزیزِ نزدیکِ 15 میلیون فقط پولِ لباس و تاج داد...حالا که فکر میکنم میبینم مهم ترین چیز برایِ یه عروس دلِ خوشِ...یکی مثلِ دختر عمه جان که با این همه هزینه و با این همه ایده آل بودنِ شرایط ، هیچ لذتی از ازدواجش نمیبره و همش تویِ فکر فرار از این ازدواجِ و یکی مثلِ کسی که خیلی ساده تر و کم هزینه تر ازدواج میکنه اما از تکِ تکِ لحظه هایی که کنارِ همسرش هست لذت میبره...در هر حال امیدوارم دختر عمه جان خوشبخت بشه و امیدوارم زود تر این شک و تردیدی که توی دلشه از بین بره...این انتخابِ خودش بود ، بدونِ هیچ تحمیلی و حالا امیدوارم انتخابِ درستی کرده باشه...
+دلم دو تا بلیطِ قطار میخواد به مقصدِ مشهد و همسفری که تو باشی...
+دلم برات بی نهایت تنگ شده و بیشتر از اون نگرانتم...
+امتحانِ کتبیِ آیین نامه ی رانندگی رو با یه غلط قبول شدم...
+عشقِ من؟!...این رو بدون که من بی نهایت دوستت دارم و تو برایِ من آرامشِ محضی...
+صد و یکمین روز...