بسم اللّه...
میدونی حسامم؟!...این روز ها هر صبحی که چشمم به این دنیایِ بزرگ و بی رحم باز میشه یه دلیلِ پررنگ دارم که به روزم لبخند بزنم...تمامِ طولِ روز هرگز نمیتونم حتی یه لحظه فکرت رو از سرم بیرون کنم...مدام میگم...حسامم کجاست؟...یعنی الان چیکار میکنه؟...یعنی حالش چطوره؟...خوشحالِ یا ناراحتِ؟...هر دردی ، هر چند کوچیک ممکنه داشته باشی ، مثلا همین سرفه ای که چندین روزِ میکنی ، انگار با هر سری رخ دادنش یه سوزن میره تو قلبم و میاد بیرون...
تو...تو با تمامِ دور بودنت ازم ، نزدیک ترینی بهم...
فکر میکردم صبح هایی که دستمُ رویِ رختخواب برایِ پیدا کردنت میکشم توهمه!
اما نه...تازگی فهمیدم به قدری عجیب صاحبِ روحِ من شدی که همیشه کنارم هستی و لحظه ای ازم دور نمیشی...همون چند ثانیه بینِ خواب و بیداری ، انگار اون قسمت از روحی که ازت تو وجودم مونده ، تجسم پیدا میکنه و چند ثانیه کنارم حست میکنم...بعد وقتی دوباره دستم رو روی بالشت میکشم و چیزی جز خلاء حس نمیکنم ، دوباره یکی از اون سوزن ها فرو میره تو قلبم و خواب از سرم میپره...این شده عادتِ هر صبحم!
عزیز ترینم؟!...گفته بودی تا حدودی منُ میشناسی!...با تمومِ دونسته هات از من هنوزم در برابرِ حسی که درونم ایجاد کردی بیخبر ترینی!
جوری بهت دل بستم که هیچ حوایی به آدمش دل نبست!
دوستت دارم...پاک...خالص...بی انتها...ابدی...
+عاشقتم بهترینِ من...
+نود و پنجمین روز...