بسم اللّه...
چند سال بعد ، خیلی بعد...همه ی درگیری ها و مشغله هایِ به هم رسیدنمان تمام شده...همه ی این سختی ها و بالا و پایین شدن هایِ این مسیرِ ناهموار...
آسان نیست به هم رسیدنِ دو عاشق...قرار هم نبوده آسان باشد ، مگر نه؟!...
از همان روزِ اول که قول دادیم تا ابد بمانیم ، فکرِ اینجایش را هم کرده بودیم...
فکرِ خسته شدن ها اما کم نیاوردن ها...
فکرِ گریه ها و بغض ها اما نبریدن ها...
فکرِ افتادن و بلند شدن ها و ادامه دادن ها...
چند سال بعد ، خیلی بعد... وسطِ خندیدن هایمان به یک فیلمِ کمدی ، وسطِ خرد کردن گوجه برای سالاد در حالی که به آن ناخنک میزنی ، وسطِ انتخابِ رنگِ کاموایِ شالگردنی که قرار است برایت ببافم ، وسطِ اتو کردن پیراهنِ مردانه ات یا شنیدنِ صدایِ دلنشینت که زده ای زیرِ آواز ، نمیدانم چه وقت و کجا ولی مطمئنم یکی از همان لحظه ها که مشغول زندگیِ روزمره یِ دونفره یِ هیجان انگیزمان هستیم و همه ی روزهایِ سخت را پشت سر گذاشته ایم ، ناگهان ساکت میشویم و هر دویِ مان به یک چیز فکر میکنیم...
پایِ دل گر در میان باشد...
+بهترینِ من؟!...من عاشقانه دوست دارم :)
+دلم میخواد خیالت راحت باشه...من هیچوقتِ هیچوقت در برابرِ سختی ها کم نمیارم :) رسیدنِ دو تا عاشقِ واقعی سختِ اما خیلی خیلی شیرینِ :)
+دوست دارم :) دوست دارم :) دوست دارم :)