بسم اللّه...
گفته بودم پایِ دلدادگی ام می ایستم...
از همان ابتدا خواسته بودم این چنین عاشقی را...
گفته بودم آسان نمیخواهم تو را...
میدانم ، میدانم ، میدانم ، اما تو بگو صبر بیش از این جایز است؟!...
حالا دیگر وقتِ رسیدن به آغوشت نیست؟!...
تو که میدانی ، خدا هم میداند ، که من آغوش هیچکس را برای خستگی هایم نخواسته ام...
و حالا خواهانم...
با صدایِ بلند هم میگویم...
خواهانِ تو ، دستانت ، خواهانِ لبانت که نامم را صدا میزند...
و جانم گفتن هایِ پی در پیِ لبانِ من که در تمامِ وجودم انعکاس مییابد...
و من لبریز میشوم از داشتنت...
+حسامِ من؟!...اینُ بدون که من بی نهایت دوسِت دارم...اینُ بدون همه ی این سختی ها یه روزی تموم میشهُ من و تو مالِ هم میشیم :) امروز که مامانت زنگ زد خونمون داشتم بال در میوردم :) ولی خب مخالفت هایِ بابا... :( حسامِ عزیزم ما باید صبور باشیم و من مطمئن هستم خدا هم حواسش بهمون هست :)
+روزایِ خوبی تو راهِ :) کلی عشقُ خوشبختی تو راهِ :)
+برایِ ما دعا کنید ، دعا کنید به هم رسیدنمون هموار تر بشه...
+دویست و چهارمین روز...