۴ شهریور ۹۵
بسم اللّه...
از این به بعد با حروفِ رمز با تو صحبت میکنم...
مثلا وقتی میگویم کجایی؟!...
یعنی دلم برایت تنگ شده و دوست دارم ببینمت ، نمیشود بیایی و مرا رویِ دو زانویت بنشانی و با عطرِ همیشگیت مدهوشم کنی؟!...
یا وقتی میگویم چرا به من زنگ نزدی؟!...
یعنی دلم هوایی شده برایِ شنیدنِ صدایت با آن لهجه ی مردانه ی خاصت که کلمات را مثلِ نباتی میگیری و مینشانی کنجِ دهانت و با وسواسی خاص مزمزه شان میکنی...
وقتی میگویم زود بیا!...
یعنی تا تو بیایی من از سرِ دلشورهی آمدنت ، همهی راه رسیدنت را ، ذکر میگویم و چون پرنده ای تازه رها شده از بندِ نداشتنت ، اوج میگیرم به آسمانی که چشم هایِ تو را درون خود قاب کرده است...
میبینی این حروفِ ساده چقدر رمز آلود هستند؟!...
+دوسِت دارم :)
+صد و بیست و هشتمین روز...