♥ 100 ♥

بسم اللّه...


من امشب یک شهر را بی خواب میکنم...

در گوشِ همه داد میزنم...

حتی ماه را بی خانه میکنم...

برایِ گفتنِ یک دوستت دارم به تو...

من این شب را صبح نمیکنم...


+دوستت دارم ستودنیِ من :)


+خدایا امیدِ ما فقطُ فقط به خودتِ...


+صد و چهل و هشتمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 99 ♥

بسم اللّه...


تو مثلِ هیچکس نیستی و هیچکس مثلِ تو...

حتی اگر نامت را هزاران نفر داشته باشند...

تو را باید از چشم هایت شناخت...


+مردِ من؟!...عاشقانه دوسِت دارم :)


+دست و دلم به نوشتن نمیره...دست و دلم به هیچ کاری نمیره...


+صد و چهل و پنجمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 98 ♥

بسم اللّه...


شب...

تنهایی... 

سکوت...

خیالِ تو...

و من که بی تو بغض میکنم و در دقیقه ها میمیرم...


+تویِ این یک هفته به اندازه ی هزار سال پیر شدم...


+من خیلی دوست دارم...همه ی بدی ها و غر زدن هایِ من رو ببخش...


+خوابم نمیبره اما میونِ همه ی این کلافگی ها دلم به این خوشه که فردا میای ، بعد از یک هفته دوری...خدایا شکرت...



  • ❤ shiny ❤

♥ 97 ♥

بسم اللّه...


خسته ام...

از خودم خسته ام...

از شمارِ روز هایِ بی حوصلگی...

از شب‌هایِ کشدارِ تنهایی...

خسته ام...خیلی خسته...


+صد و چهل و سومین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 96♥

بسم اللّه...


بهترین قسمتِ زندگیِ هر شخصی ؛ زمانیست که آن کسی را که دوست دارد ، دوستش بدارد...

منظورم را میفهمی؟!...

این که کسی باشد که تو را آنطور که دلت میخواهد دوست بدارد ، میشود بهترین قسمتِ زندگیِ تو...

نسبت به تمامِ مسائل خوش بین میشوی...

لبخند میزنی...

ایده میدهی...

فکرت باز میشود و حتی دیگر نسبت به مسائلی که دلت را میزد واکنش نشان نمیدهی...

در دوست داشتن ، نیرویِ عجیبی نهفته است...

این را از وقتی که تو را خیلی دوست دارم فهمیدم...


+بهترینِ من؟!...عزیز ترینِ من؟!...من بی نهایت دوستت دارم...تو برایِ من هدیه ی خدایی :)


+هشتمین ماهگردمون هم رسید :) چقدر دلم میخواست کنارِ هم بودیم و تویِ همون کافه ی همیشگی یه جشنِ دو نفره میگرفتیم :) درسته که کنارم نیستی...درسته که نشد در کنارِ هم باشیم و جشن بگیریم اما همین که میدونیم با همه ی این دوری ها و سختی ها عاشقانه هم رو دوست داریم و به هم وفاداریم قدِ یه دنیا می ارزه :)


+هشت ماه عشق به تو...هشت ماه آرامش...هشت ماه خوشبختی :)


+صد و چهلمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 95 ♥

بسم اللّه...


تا وقتی من هستم ، تو به هیچکس نیاز نداری که دوستت داشته باشد...

من عوضِ تمامِ آدم هایی که هر روز از کنارت رد میشوند با عجله ، بی آنکه حتی تو را ببینند و شاید به تو تنه هم بزنند ، دوستت دارم...

من جایِ دختر هایِ فک و فامیل و در و همسایه دلم برایت لک میزند...

جایِ همه آن هایی که تو را نمی شناسند ، جایِ همه آن هایی که تو را می بینند ، جایِ همه آن هایی که نمی بینند ، من جایِ همه دوستت دارم...

من جایِ آن هایی که یک گوشه ی دیگرِ این دنیا زندگی میکنند و نمیدانند که تو دقیقا تمامِ دنیایِ منی دوستت دارم...

من جایِ کودکی که نابینا متولد میشود ، چشم میگردانم برایِ دیدنت...

من عوضِ تمامِ آدم هایِ رویِ زمین دلم برایت تنگ میشود...

من تنهایِ تنها ، جایِ همه آن هایی که دوستت ندارند ، می پرستمت...

هیچکس نمیتواند مثلِ من ، این همه ساده ، برایِ کسی دیوانگی کند...


+دوسِت دارم ستودنیِ من :)


+صد و سی و چهارمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 94 ♥

بسم اللّه...


اگر شخصیتِ کسی از نظرم ناسالم باشه ، میتونم درکش کنم ، میتونم ساعت ها پایِ صحبتش بشینم و حتی باهاش حرف بزنم ولی ابدا نمیتونم به رابطم باهاش ادامه بدم چون کاری که از نظرم غلط باشه غلطِ ، حتی اگر بپذیرم طرف مقابل به خاطرِ شرایط و شخصیتِ آسیب دیدش مجبور به انجامِ اون کار هست...


+درک میکنم تویِ شرایطِ بدی بزرگ شدی اما طرزِ فکرت و رفتارت غلطِ دختر جان!



  • ❤ shiny ❤

♥ 93 ♥

بسم اللّه...


مثلا بگویی بمان با من...

و من از جانم بگویم برایت که تا آخرش هستم...

میدانی که میمانم...

اگر بمانی و بمانم ، هر شب برایت حرف هایِ دلبرانه میزنم...

هر شب هر شب دلم برایت غنج میرود...

چای مینوشیم و مست میشویم...

مستِ همان چشم هایی که نمیشود چشم ازشان برداشت...

خسته که باشی ، آنقدر رویِ مو هایِ کوتاهِ مردانه ات بوسه میزنم تا خستگی ات پر بکشد...

برایِ ماندن ، یک سینه ی پهن میانِ دو بازویِ امن لازم است...

تا لوس شوم و سرم را فرو کنم در سینه ات...

قایم شوم و دست کسی به من نرسد...

و لبخند رویِ لبت بنشیند...

همین برایِ من بس است که مو هایم را به بازی بگیری...

برایم حرف بزنی و من گوش نکنم ، من بی گناهم که صدایت جذاب تر از کلمات اند برایم...

شب هایی که خوابم برد ، به خوابم بیا...

میدانی؟!...

بی نهایت دوستت دارم عشقِ بی همتایِ من...


+صد و سی و دومین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 92 ♥

بسم اللّه...


برایِ تو ، گفتنِ دوستت دارم کم است...

تو را باید در آغوش گرفت و آنقدر بوسید که دوستت دارم به خوردِ لب ها و گونه ها و دست هایت برود...


+دیشب شبی بود که همه ی لبخند هام از تهِ تهِ دلم بود...دیشب شبِ فوق العاده ای بود و من هنوز در کمالِ ناباوری به سر میبرم...به نظرم بهترین اتفاقی بود که تو این مدتِ اخیر افتاد...بعد از این همه دوری و ندیدنِ هم ، تنها چیزی که میتونست کلافگی هایِ این چند وقت رو از بین ببره همین دیدنِ هم بود...وقتی که من و تو با هم برنامه بچینیم که من بیام بازار و از دور هم که شده فقط برایِ چند دقیقه هم رو ببینیم...وقتی دارم بهت پیام میدم که تو ماشینم و فلان جا هستم ، صدایِ مامان من رو به خودم میاره که حسام اینجاست :) وقتی ذوق میکنم و مامان برات بوق میزنه و میگه بهش بگو سوارِ ماشین بشه...وقتی بعد از این همه ندیدنِ هم ، تویِ ماشین ما و در کنارمی :) وقتی با دیدنِ تو همه یِ دغدغه هایِ این مدت رو فراموش میکنم و انقدر آروم میشم که انگار زمان و مکان معنایی نداره ، وقتی به مقصد میرسیم و در حالی که مامان میخواد ماشین رو پارک کنه ازت میخواد تا وسایلش رو بگیری ، وقتی منتظر میمونیم تا مامان بیاد ، وقتی تو قدم به قدم کنارِ من و مامان هستی ، وقتی با هم میریم بازار و خرید ، وقتی لبخند از رویِ لب هامون نمیره ، وقتی میریم و با هم پارچه میخریم ، وقتی مامان برایِ خریدِ اون نوار ها با وسواسِ خاصی ازت میپرسه آقا حسام به نظرِ شما کدوم بهتره ، وقتی من با دیدنِ تو لحظه به لحظه عاشق تر میشم ، وقتی با هم میریم برایِ مانتوم دکمه بخریم ، وقتی همه ی حواسم به توِ ، وقتی برامون شربت میخری ، وقتی دستایِ اون بچه رو میگیرم و ازم میپرسی بچه دوست داری و برمیگردم و بهت نگاه میکنم و میگم آره و وقتی همون لحظه برقِ چشمات منُ جادو میکنه ، وقتی به سمتِ ماشین میریم و تا مامان بره ماشین رو بیاره تویِ اون کوچه دستات رو درست بعد از 70 روز لمس میکنم ، وقتی خستگیِ همه ی این مدت رو با لمسِ دستایِ گرم و پر از عشقِ تو فراموش میکنم ، وقتی سوارِ ماشین میشیم و دوباره راهیِ مسیرِ گوشی فروشی میشیم ، وقتی مامان میگه اگه قطعه رو نیاورده بود برگرد که تا یه جایی برسونمت ، وقتی برمیگردی و با هم راهی میشیم ، وقتی دستم پشتِ صندلیِ راننده بود و دستات رو آروم و بدونِ این که مامان بفهمه رو دستم گذاشتی ، وقتی دستات رو نوازش میکردم هر چند آروم ، وقتی آروم سرت رو آوردی پایینُ دستام رو بوسیدی ، وقتی اون لحظه از شادی چشمام برق میزد ، وقتی دیشب این همه خوشبخت بودم کنارِ تو ، وقتی از این که انتخابِ من تویی به خودم افتخار میکردم ، وقتی بعد از 70 روز به آرامش رسیدم ، به من حق میدی که از تهِ دل ترین لبخند هایِ دنیا رو بزنم؟!... :)


+دوسِت دارم :) این دوست داشتن با همه ی دوست داشتن هایِ دنیا فرق داره :)


+خداروشکر میکنم که عشقِ ما رو همه ی دنیا باور دارن :) کیف میکنم وقتی میبینم مادرم هم به این باور رسیده که ما عاشقِ همیم و بعد از پیاده شدنِ تو بهم میگه چقدر ذوق داشتین ، هر بار که نگاهتون کردم یه لبخندِ پر از ذوق رو لباتون بود :) خداروشکر :)



  • ❤ shiny ❤

♥ 91 ♥

بسم اللّه...


دلشوره ی عجیبی دارم :( خدایا خودت مراقبِ مردِ من باش :(


+صد و سی اُمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 90 ♥

بسم اللّه...


از این به بعد با حروفِ رمز با تو صحبت میکنم...

مثلا وقتی میگویم کجایی؟!...

یعنی دلم برایت تنگ شده و دوست دارم ببینمت ، نمیشود بیایی و مرا رویِ دو زانویت بنشانی و با عطرِ همیشگیت مدهوشم کنی؟!...

یا وقتی میگویم چرا به من زنگ نزدی؟!...

یعنی دلم هوایی شده برایِ شنیدنِ صدایت با آن لهجه ی مردانه‌ ی خاصت که کلمات را مثلِ نباتی میگیری و مینشانی کنجِ دهانت و با وسواسی خاص مزمزه شان میکنی...

وقتی میگویم زود بیا!...

یعنی تا تو بیایی من از سرِ دلشوره‌ی آمدنت ، همه‌ی راه رسیدنت را ، ذکر میگویم و چون پرنده‌ ای تازه رها شده از بندِ نداشتنت ، اوج میگیرم به آسمانی که چشم‌ هایِ تو را درون خود قاب کرده است...

میبینی این حروفِ ساده چقدر رمز آلود هستند؟!...


+دوسِت دارم :)


+صد و بیست و هشتمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 89 ♥

بسم اللّه...


آنقدر دوستت دارم که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم...

هر بار که میپرسی ، چقدر ؟!...

با خودم فکر میکنم ؛ دریا چطور حسابِ موج هایش را نگه دارد؟!...

پاییز از کجا بداند هر بار چند برگ از دست میدهد؟!...

ابرها چه می دانند چند قطره باریده اند؟!...

خورشید مگر یادش مانده چند بار طلوع کرده است؟!...

و من چطور بگویم که چقدر دوستت دارم!...


+بهترینِ من؟!...دوستت دارم :)


+صد و بیست و پنجمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 88 ♥

بسم اللّه...


زنده بمون ، لطفا!


+میدونم اگه زنده بمونی زجر میکشی ولی ازت میخوام بمونی...از جدت کمک میخوام تا تو رو به ما برگردونه!



  • ❤ shiny ❤

♥ 87 ♥

بسم اللّه...


اگر از من بپرسند که خوشبختی چه رنگی است؟!

پیراهنت را فریاد میزنم!

خوشبختیِ من ، هر روز رنگ عوض میکند!

امروز آسمانی میشود ، روزِ دیگر خاکی تر از زمین!

میدانی؟!...

تنها تو که باشی ، خوشبختی رنگ میگیرد...


+عزیز ترینِ من؟!...من دوسِت دارم :)


+بهشتِ من تویی :)


+صد و بیست و سومین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 86 ♥

بسم اللّه...


میشود بغلم کنی؟!...

محکم ، از آن هایی که سرم چفت شود رویِ قلبت و حتی هوا هم بینمان نباشد...

میشود بغلم کنی؟!...

دلم تنگ است برای بویِ تنت ، برای دستانت که دورم گره شود و برای حسِ امنیتی که آغوشت دارد...

میشود بغلم کنی؟!...

هیچ نگویی ، فقط بگذاری گریه کنم و آرام در گوشم بگویی مگر من نباشم که اینجور گریه کنی...

میشود بغلم کنی؟!...

تمامِ شهر میدانند از تو هم پنهان نیست ، همین روز هاست که دلتنگی کاری دستم دهد و در حسرتِ لمس دوباره ی آغوشت برای همیشه بمانم...

میشود بغلم کنی؟!...


+حالم خوب نیست اصلا...این همه کنترلِ شبانه روزی داره حالم رو بهم میزنه...


+هیچی حالمُ خوب نمیکنه جز لمسِ دستات ، جز زل زدن تو چشمات ، جز آغوشت...


+صد و بیست و دومین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 85 ♥

بسم اللّه...


تو می آیی...

و آنچنان مرا میفهمی که گویی بعد از خدا تو در من‌ خدایِ دیگری...

که میبینی مرا...میخوانی مرا...میخواهی مرا...

تو می آیی...

خستگی هایم را میفهمی...کلافگی هایم را...بغض هایم را...

تو می آیی...

و تا آمدنت ، من پشتِ دیوارِ تنهاییم بی سر و صدا روزگار میگذرانم...

تو آمدی :) خوش آمدی :)


+من باور دارم که تو جهانِ منُ زیبا میکنی...وقتی میای و دلم گرم میشه که کنارمی ، حالم خوب میشه...ممنون که هستی :)


+عزیزِ ترینِ من؟!...آرامشِ من؟!...عاشقتم...عاشقِ همه ی مهربونی هات...


+تو معجزه ی منی :) تو هدیه ی خدایی :)


+دلم میخواد اینُ بدونی که من بهت افتخار میکنم و به خودم میبالم به خاطرِ انتخابِ تو...دوستت دارم و قدرِ همه ی زحمات و تلاش هایِ تو رو میدونم...


+صد و بیست و یکمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 84 ♥

بسم اللّه...


من نمیتونم...نمیتونم فکرایِ منفی نکنم...نمیتونم بخوابم...نمیتونم نفس بکشم...نمیتونم هیچ کاریُ انجام بدم ، بدونِ تو!


+میشه زود تر جمعه از راه برسه؟!...


+صد و بیستمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 83 ♥

بسم اللّه...


چه میشود مثلا وقتی چشمانم را باز کردم تو کنارِ من باشی؟!...

چه میشود برویم سینما و من فیلم را ببینمُ تو مرا؟!...

چه میشود مثلا زیرِ همه ی این باران هایی که بارید یک بار من با تو قدم بزنم؟!...

چه میشود مثلا در یک شهرِ شلوغ ، کافه ای دنج پیدا کنی و من بیایم تو را ببینم که سرت در شعر هایِ فروغ گم شده؟!...

چه میشود مثلا من داستان هایم را برایت بخوانم و تو با همان لبخند نگاه کنی به لب هایم؟!...

چه میشود تو باشی پیشِ من و مو هایم را ببافی؟!...

چه میشود عکس هایمان را چاپ کنی و من گوشهِ گوشه ی اتاقم قابشان کنم؟!...

چه میشود این بعید ها تمام شود؟!...


+کاش میشد همین الان تو کنارِ من بودی و من تمامِ این دغدغه ها و ترس ها رو فراموش میکردم...


+بهترینِ من؟!...دلم برات تنگ شده و این دلتنگی منُ کلافه کرده...دلم میخواست کنارم بودی و تو چشمات زل میزدم و دلم قرص میشد به بودنت...


+فرشته ی آسمونیِ من؟!...من عاشقتم :)


+صد و نوزدهمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 82 ♥

بسم اللّه...


مثلِ آدم هایِ داغ دیده میشوم هر بار که میروی ، هر بار که از من دور میشوی...مثلِ آدم هایِ داغ دیده ای که مدام میخواهند به چیزی پناه ببرند تا دردِ دوریشان و داغِ دلشان کم شود ، اما پناهی نمی یابند و همین بی پناهی زار تر شان میکند...تو باید بدانی و بفهمی وقتی نیستی هیچ چیزی سرِ جایش نیست...!!!میفهمی؟!...


+دلم تنگ شده :( هر جوری هم که خودمُ مشغول کنم ، باز هم دلتنگیِ تو فراموش نمیشه که نمیشه!


+از دوست داشتنِ تو هر چیزی هم بگم کمِ...میدونی عزیزِ دلم؟!...کلمه ها برایِ ابرازِ احساسم به تو خیلی ناچیز و حقیرن!


+صد و هجدهمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 81 ♥

بسم اللّه...


از امروز به خودم قول میدم برایِ همیشه چشمامُ رو شما ها ببندم!


+این روزا نشه فراموشت!هیچوقت!



  • ❤ shiny ❤

♥ 80 ♥

بسم اللّه...


به این در و آن در میزنم ، یکی از این در ها رو به آغوشِ تو باز شود ، شاید!
و سر انگشتانم تنت را نت به نت بنوازند ، باید!

هیزم بر آتشِ نابودی ام نینداز ، من آب از سرم گذشته است!

در به در ات میشوم...
گور به گور اما نمیشوم...
برای مُردن فرصت زیاد است!
باید تو را زندگی کرد :)


+مهربون ترینِ من دوسِت دارم :)


+میخوام دخترِ قوی ای باشم ، به خاطرِ تو! :) به خاطرِ خودمون! :)


+تو دوست داشتنی ترینِ منی :) برایِ من تو عزیز ترینی :) دلم میخواد این رو باور کنی که برایِ من هیچ چیزی به اندازه ی تو مهم نیست :)


+دلم میخواد عمیق نگاهت کنم و شادی تو رگ هام تزریق بشه...عاشقتم :)


+صد و پانزدهمین روز...




  • ❤ shiny ❤

♥ 79 ♥

بسم اللّه...


گاهی اوقات ما آدم ها انتظارِ یک سری حرف ها رو نداریم...

حرف هایِ دور از انتظار آدم ها رو میشکنه...


+حسِ بدی دارم :(


+صد و چهاردهمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 78 ♥

بسم اللّه...


بیا قانونِ " دوستت دارم " را بینِ خودمان وضع کنیم...

صبح ها تلفنت را بردار ، به عکسم خیره شو ، طوری که انگار قرار است برایِ همیشه نباشم...

" صبحت بخیر " را طوری بگو که " عزیزم " ها و " جانم " هایش آزاد شود و بریزد به رگ هایم...

بگذار همین اولِ صبح تنِ من برایت بلرزد و بترسم که مبادا زبانم لال روزی نباشی...

دو فنجان چایِ عطری را بگذارم رویِ میز و دلم بلرزد برایِ شنیدنِ یک " دوستت دارم "...

و تو نگاهت را بپاشی به فنجان هایِ چای و نگاهِ بی قرارِ من...

دلم بخواهد که بگویی " دوستت دارم "...

و تو به جایِ هر بار گفتنش ، صد بار با نگاهت قربان صدقه ام بروی...

و من از فکرِ نداشتنت بمیرم و اسپند دود کنم...

بیا با همین قانونِ ساده کمی زندگی کنیم...


+بیا با هم حرف بزنیم...مثلِ خورشید با گلِ آفتاب گردان...تو بگویی و دورت بگردم من! :)


+دلم برایِ تو که عزیز ترینِ منی ، بی نهایت تنگ شده...خوشحالم از این که فردا میای :) و خوشحال تر هستم از این که حالا حس میکنم بیشتر از هر وقتِ دیگه ای دوستم داری :)


+دوسِت دارم...دوست داشتنِ تو از رویِ عادت و روزمرگی نیست...دوست داشتنِ تو از رویِ حسِ عمیقِ قلبیِ منه :) عاشقتم... :)


+بابابزرگ بیمارستان هست و دعا میکنم که هر چه زود تر خوب بشه...


+خدایا شکرت بابتِ دونه ی مهر و محبتی که تویِ وجودِ من و عزیز ترینم کاشتی...خدایا شکرت بابتِ این نعمتِ الهی :)


+صد و یازدهمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 77 ♥

بسم اللّه...


بیا بریم سفر...مثلا یه جزیره ی دور!

یه چمدون تو بیار...یه چمدونم من!

یه دوربینِ عکاسی...دم نوشایِ بابونه و بهار نارنج با چوب هایِ دارچین...کتابایی که قرار شد دو تایی بخونیم...

و دو تا پتو ، یا اصلا چه کاریِ پتو بیاریم!من که قرارِ تو بغل تو گرم بشم ، مگه نه؟!

شبا بشینیم کنارِ ساحل ، یه آتیش و چند تا سیب زمینی ، با دو تا لیوان چایِ گیاهی ، با یه دنیا سادگی قاطیش!

من برات یه عالمه نامه ی یواشکی میخونم و تو هم یه عالمه آرامش و امنیت به من میدی...

تا پیدا شدن و خودنماییِ خورشید بیدار میمونیم!

یه قرار هم همونجا میذاریم اونم اینکه یه روزی من و تو و دخترمون ، با هم دیگه بیایم اینجا :)

من براش از اولین باری بگم که اومدیم اینجا...

تو براش از قصه ی بودنت...


+مهربون ترینِ من؟!...عزیز ترینِ من؟!...میدونی روزی چند مرتبه خداروشکر میکنم از این که بهترینِ خودش رو به من هدیه داده؟! :) 


+عاشقتم...عاشقِ خنده هات...عاشقِ برقِ چشمات...عاشقِ تُنِ صدات...عاشقِ لحنِ حرفات...عاشقِ وقتیم که میگی عاشقمی...من عاشقتم :)


+هفت ماه شده که من و تو کنارِ همیم :) چرا حس میکنم سال هاست کنارتم؟!...باورت میشه؟!...تو از همه به من نزدیک تری :)


+صد و نهمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 76 ♥

بسم اللّه...


چشمانم را میبندم...چقدر دلم میخواست خودی بودم که در تصوراتم می پرستیدمش!

آنقدر خوب که شاید همه دلشان میخواست من باشند و خویش نباشند...

ولی پردهِ چشم را کنار میزنمُ به اطرافی مینگرم که اکنونش همچنان دست و پا میزند برایِ تصوراتِ پشت پرده اش!

اکنونی که با دلم فاصله ها دارد و هر چه تلاش میکنم به این خود ، نمیرسم که نمیرسم!

بلکه دورترُ دورترُ دورتر میشوم...

در واقع ؛ از آن خودِ موردِ نظر ، جز حسرتش ، هیچ چیزش برایم نمانده...

راکد مانده ام ، در واقع ترش از حرکت ترسیده ام!

ترسیده ام از این که دیر شده و من هیچ وقت به آنچه میخواهم ، نخواهم رسید و در بین همه آرزوهایم ، خودم ، دست نیافتنی ترین آرزویم شدم...


+و در عذابم از اینی که هستمُ آنی نشدم که باید میشدم! و خواهانِ تغییرم ولی میترسم ، میترسم که همه چیز را با هم به باد دهم...حتی منِ این روزهایم را ، که برایم از برج زهرمار هم ، زهرمارتر است...


+تمامِ امیدم در تو خلاصه میشود...خلاصه ای بس طویل و بی انتها...نابودش نکن!


+بهترینِ من؟!...ممنونم که صبوری میکنی تمامِ تلخی هایِ منُ :) من عاشقتم...تو امیدِ این روز هایِ منی...عشقِ تو منُ زنده نگه میداره...معجزه ی من؟!...عاشقتم...


+تمامِ اتاق بویِ دسته گلیُ میده که دیروز برام خریدی :) دسته گلی که بویِ عشق میده :)


+صد و هشتمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 75 ♥

بسم اللّه...


از همان جایی شروع شد که عاشقت شدم...

از آن روز به بعد هر کجا که نشستم...

هر کجا که رفتم...

هر کجا که خوابیدم...

هر کجا که قدم زدم...

هر کجا که تنها شدم...

دلم خواست بغلم کنی...


+دلم برات یه ذره شده :( 


+من دلم میخواد سرمُ بزارم رویِ شونه هات :(


+منُ ببخش که وقتی زنگ زدی ، نتونستم جوابتُ بدم :( خیلی خیلی متاسفم :( عذابِ وجدان دارم :(


+کلی بغض تو گلومه و حالم بده :(


+تنها دلخوشیم اینِ که امروز میای :)


+عاشقتم مهربون ترینِ من :)


+صد و چهارمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 74 ♥

بسم اللّه...


دلم برایِ تو عزیز ترینم تنگ شده...از این وعده ها و دلخوشی هایی که بهمون میدن و بعد هم هیچکدوم از اون ها عملی نمیشن خسته و کلافه شدم...از این که هر روز دلمون به اومدنت گرم میشه و بعد میبینیم خیالی بیش نیست...از این که امید تویِ دلمون جوونه میزنه و بعد ریشه کن میشه...دلم به طرزِ عجیبی گرفته و به طرزِ عجیب تری دلتنگم...دلم گرفته از تمامِ پیگیری هایی که بی جواب مونده...نگرانِ تو هستم جآنآ...نگرانِ این که مبادا دلتنگیِ زیاد اذیتت کنه و احساسِ غربت بهت دست بده...درسته که من و تو از هم دوریم اما در عینِ حال هیچکس به اندازه ی تو به من نزدیک نیست...امشب داشتم با دختر عمه جان صحبت میکردم...جالب اینجاست که عروس خانوم هیچ حسی نسبت به عروسیِ خودش نداره و حتی همین امشب بار ها و بار ها گفته که دلش میخواد بزنه زیرِ همه چیز و خلاص!...توی دلم هی به خودم میگفتم میبینی زهرا ، هر کسی قدرِ اون چیز هایی رو که داره نمیدونه...و جالب تر هم این بود که عروس خانومِ ما که برام مثلِ خواهرم عزیزِ نزدیکِ 15 میلیون فقط پولِ لباس و تاج داد...حالا که فکر میکنم میبینم مهم ترین چیز برایِ یه عروس دلِ خوشِ...یکی مثلِ دختر عمه جان که با این همه هزینه و با این همه ایده آل بودنِ شرایط ، هیچ لذتی از ازدواجش نمیبره و همش تویِ فکر فرار از این ازدواجِ و یکی مثلِ کسی که خیلی ساده تر و کم هزینه تر ازدواج میکنه اما از تکِ تکِ لحظه هایی که کنارِ همسرش هست لذت میبره...در هر حال امیدوارم دختر عمه جان خوشبخت بشه و امیدوارم زود تر این شک و تردیدی که توی دلشه از بین بره...این انتخابِ خودش بود ، بدونِ هیچ تحمیلی و حالا امیدوارم انتخابِ درستی کرده باشه...


+دلم دو تا بلیطِ قطار میخواد به مقصدِ مشهد و همسفری که تو باشی...


+دلم برات بی نهایت تنگ شده و بیشتر از اون نگرانتم...


+امتحانِ کتبیِ آیین نامه ی رانندگی رو با یه غلط قبول شدم...


+عشقِ من؟!...این رو بدون که من بی نهایت دوستت دارم و تو برایِ من آرامشِ محضی...


+صد و یکمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 73 ♥

بسم اللّه...


مینشینم و به تو فکر میکنم... 

مینشینم و به شاد کردنِ تو فکر میکنم...

مینشینم و به درگاهِ خدا التماس میکنم تا هیچ گاه شرمنده ی تو نباشم...

مینشینم و قلبم را فرمان میدهم تا همیشه برایِ تو بتپد...

مینشینم و چشم فرو میبندم بر انتظارِ تلخ و وصالِ شیرینمان را تجسم میکنم...

عشق و صمیمیت را تجسم میکنم در کلبه مان...در اتاق هایمان...در میانِ سادگی هایی که دوستشان داریم...

و اینگونه امیدوارانه ، لحظه ها را برای دیدارت میشمارم...

لحظه ای که به آغوش کشمت و بگویم...

همه چیز درست شد...ما در کلبه ی کوچکِ خودمان شاد هستیم...


+من به عشقِ تو ایمان دارم...


+بوی بهشت میدهی مردِ من...


+بهترینِ من؟!...همه ی وجودم؟!...عزیز ترینم؟!...عاشقتم...عاشقتم مردِ آسمونیِ من...


+صدمین روز...



  • ❤ shiny ❤

♥ 72 ♥

بسم اللّه...


دلم به اندازه ی کلِ این دنیا گرفته....با این که همه چیز خوبه و تو همدمِ همیشگی کنارمی...با این که عشقت مثلِ خورشیدِ و وجودمُ گرم میکنه...با همه ی این اوصاف حالِ دلم خوب نیست...


+خودمم نفهمیدم چرا بغضم شکست و لباسی رو که با هزار زحمت دوختم پاره کردم...


+خدایا مواظبِ حالِ دلِ همه ی آدما باش...



  • ❤ shiny ❤

♥ 71 ♥

بسم اللّه...


میدونی حسامم؟!...این روز ها هر صبحی که چشمم به این دنیایِ بزرگ و بی رحم  باز میشه یه دلیلِ پررنگ دارم که به روزم لبخند بزنم...تمامِ طولِ روز هرگز نمیتونم حتی یه لحظه فکرت رو از سرم بیرون کنم...مدام میگم...حسامم کجاست؟...یعنی الان چیکار میکنه؟...یعنی حالش چطوره؟...خوشحالِ یا ناراحتِ؟...هر دردی ، هر چند کوچیک ممکنه داشته باشی ، مثلا همین سرفه ای که چندین روزِ میکنی ، انگار با هر سری رخ دادنش یه سوزن میره تو قلبم و میاد بیرون...

تو...تو با تمامِ دور بودنت ازم ، نزدیک ترینی بهم...

فکر میکردم صبح هایی که دستمُ رویِ رختخواب برایِ پیدا کردنت میکشم توهمه!

اما نه...تازگی فهمیدم به قدری عجیب صاحبِ روحِ من شدی که همیشه کنارم هستی و لحظه ای ازم دور نمیشی...همون چند ثانیه بینِ خواب و بیداری ، انگار اون قسمت از روحی که ازت تو وجودم مونده ، تجسم پیدا میکنه و چند ثانیه کنارم حست میکنم...بعد وقتی دوباره دستم رو روی بالشت میکشم و چیزی جز خلاء حس نمیکنم ، دوباره یکی از اون سوزن ها فرو میره تو قلبم و خواب از سرم میپره...این شده عادتِ هر صبحم!

عزیز ترینم؟!...گفته بودی تا حدودی منُ میشناسی!...با تمومِ دونسته هات از من هنوزم در برابرِ حسی که درونم ایجاد کردی بیخبر ترینی!

جوری بهت دل بستم که هیچ حوایی به آدمش دل نبست!

دوستت دارم...پاک...خالص...بی انتها...ابدی...


+عاشقتم بهترینِ من...


+نود و پنجمین روز...



  • ❤ shiny ❤
Designed By Erfan Powered by Bayan