♥ 114 ♥

بسم اللّه...


چند دقیقه ای میشد که اذان تموم شده بود...کمی جلوتر از من جا نمازش پهن شد...

آستیناش رو پایین آورد...پاچه هایِ شلوارش رو مرتب کرد و دستی به سر و صورتش کشید...منم چادر به سر ، پشتش وایسادم و نگاهش میکنم...در حالِ اقامه گفتن بود...از پشت بغلش میکنم...دستام رو میگیره و به اقامه گفتنش ادامه میده...میرم جلوش وایمیستم...آروم میخنده...زل میزنم به چشماش و هیچی نمیگم...

سعی میکنه اخم کنه اما همچنان میخنده...بهم میگه چی میخوای؟!...

من با لحنِ مظلومانه میگم ماچ میخوام...

صورتش رو میاره جلو و میبوستم...رویِ نوکِ انگشتام وایمیسم و میبوسمش و با ناز و کرشمه از جلوش رد میشم...نگاهش حرکاتِ بدنم رو دنبال میکنه و سرش میچرخه سمتم...

من با حالتِ مرموزانه ای میگم هووم چی میخوای؟!...

خیلی غلیظ میگه استغفراللّه...

دوباره واسش ادا و اطوار درمیارم...

دستاش رو به حالتِ دعا میاره بالا و میخنده...با دستاش من رو نشون میده و میگه اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم...

با اخم نگاش میکنم و رومُ اونور میکنم...

با لبخند میگه شوخی کردم زهرایِ من...

با خنده میپرم تویِ بغلش و محکم میبوسمش...از تهِ دل میبوسمش...

یهو یادِ نماز و خدایی میوفتم که از اون بالا داره نگاهمون میکنه و به دیوونه بازی هامون میخنده ، ازش جدا میشم و پشتش وایمیستم...

حسام میگه اللّه اکبر...

قبلِ اقتدا کردن ، بازوش رو میبوسم و میگم دو رکعت نمازِ صبح میخوانم اقتدا به پیش نمازِ حاضر ، قربه الی اللّه...


+این قشنگ ترین خوابی بود که تویِ این چند وقتِ اخیر دیدم :)


+حسامِ من؟!...عاشقتم عزیزِ دلم :)


+صد و شصت و چهارمین روز...



  • ❤ shiny ❤
چ خوابی ههههه :)
کاش بیدار نمیشدم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan